دل نوشته ها
✍ مازیار شهبازی «پنجم اردیبهشت ماه 1404»
مدح تو حیف است با زندانیان
گویم اندر مجمع روحانیان
مدح ، تعریف است و تخریقِ حجاب
فارغ است از شرح و تعریف ، آفتاب
“دفتر پنجم مثنوی مولانا”
شجریان در دورانِ پُرفروغِ هنرآموزیاش پُختهخوار نبود ؛ مصداق همین بیت حافظ است که با صدای اهوراییِ بهشت آسایَش میشنوید :
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهرویی باید جهان سوزی نه خامی بی غمی
شجریان اهل کام و ناز نبود ، شجریان اگر نازپروده بود اثری چون “آستان جانان” عرضه نمیکرد که چهل سال ، گوش و هوشِ عاشقان آوازش از آن سیراب نمیشود. به جرات میتوان گفت هیچ آلبوم موسیقی سنتی به اندازه آلبوم “آستان جانان” شنیده نشده است ؛ از بَدو ضبط و پخش این اثر در نمایشگاههای فرهنگی ، تبلیغات اسلامی ، پشت و روی جبهه و کوچه و بازار ، این آواز طنینانداز بوده و هست. عجیب این که هیچگاه از طراوت و تازگی و نُویی آن کاسته نشده است. دست کاری جانانهای کردهاند این سه تن : شجریان ، مشکاتیان و فرهنگ فر. پاییز هفتاد و دو که اولین بارانِ تعلّق خاطرم به موسیقی خُرد خُرد میبارید ، این آلبوم مرا در نهر بیکران موسیقی ریشهدار هُل داد و در آن خیس شدم ، جاری شدم .
✍ مازیار شهبازی «بیست و هشتم فروردین ماه 1404»
امروز پنجشنبه پشت در دبیرستان سلطانی۳ چند دقیقهای ماندم. جناب دهنوی نبودند که در را باز کنند. شجریان در مایه ابوعطا و فرود به عشاق از حافظ میخواند :
نه عمر خضر بماند نه مُلک اسکندر
نزاع بر سر دنیایِ دون مکن درویش
بالاخره در باز شد. ماشین را پارک کردم و به دفتر مدرسه آمدم. با جنابان اخوان و قهوهچی سلام و احوالپرسی کردم. هنوز مستی آواز استاد و شعر نغز حافظ در سرم میپیچید : “نه عمر خضر بماند ، نه مُلک اسکندر …” آقای اخوان هم به دفتر آمد و گوشه سمت راست دفتر روی صندلی نشست و مشغول تلفن همراه خود شد. خانم کوهپر برایم چای و بیسکویت آورد. چون یک ساعتی زودتر از زمان مقرر به مدرسه آمده بودم کتاب “جادوی زبان” استاد سیروس شمیسا را از کیفم بیرون کشیدم و مشغول خواندنِ آن شدم. جادوی زبان آخرین اثر چاپ شده استاد شمیساست. هفته پیش چاپ دوم آن را از شهر کتاب کرج خریده بودم. در این کتاب از عاملیت ناخودآگاه و بالقوه زبان در آثار ادبی سخن رفته است. از ناخودآگاه متن ، خاطره پنهان و نقد روانکاوانه هم سخن به میان آمده است. بخش اول کتاب یعنی کلیات آن را چند روز پیش خوانده بودم. داشتم فصل سوم و چهارم آن را میخواندم. بخش ریشه لغات و تاثیر جادوی زبان در ناخودآگاه بشر. هر سطر از این بخش را که میخواندم حیرت بر حیرت میافزود. شگفتی تمام وجودم را گرفته بود. از این که داشتم ریشه اصلی برخی لغات را میفهمیدم در پوست خود نمیگنجیدم : ” بُرنا به معنی جوان ، در اَوستایی Apərənãya است. این لغت ترکیبی از a (پیشوند نفی) + pərəna (:پُر) + aya (: زمان و مدّت) ، در مجموعه یعنی کسی که هنوز زمانش پُر نشده است؛ پس برنا (:جوان) کسی که هنوز پیمانه عمرش سر.ریز نشده است.”
هر لحظه که به ریشه لغات و استنباطات روانکاوانه شمیسا از واژهها پیمیبردم حس میکردم از صندلی خود کَنده شدم و در یک عرصه سُکرآور سِیر میکنم. زنگ تقریح زده شد. ابراهیم شجاعی و جناب خانوردی به دفتر آمدند و پشت سر یکی دیگر از همکاران آمد. خوش و بِشی کردیم. شجاعی به خانوردی گفت : وام را گرفتی؟ خانوردی گفت : وام گرفتن و سود دادن به موسسههای بانکی خدانشناس چه سودی دارد؟ بحث در تسهیلات ادامه یافت. از پول سخن رفت. من هنوز در مستی جادوی زبان مانده بودم. با حرفهای مادی همکاران، مستی این کتاب دَم به دَم از سرم میپرید، بارقههای آن رو به تاریکی میرفت؛ داشتم هوشیار میشدم. شجاعی که دستی قوی در شعلهور کردن مباحث دارد ، تنور بحث را گرمتر کرد. شجاعی گرچه اهل دل است اما علم عددبین او اکنون میچربید. تنها جناب اخوان بود که سر به زیر فقط به حرفها گوش میداد. و سخنی نمیگفت همکاری که خود از همکاران صاحبدل مدرسه است پایش به بحث کشید، از بانکیها گفت و درآمدشان وادامه کلام داد که یکی از آشنایان من بانکی است با تسهیلات بانکی بدون سود و کارانههای هنگفت با مدرک دیپلم ، دو باب مغازه در فلان جا دارد و دو آپارتمان در تهران و دو ویلای پانصد متری در هشتگرد هر کدام به مبلغ پانزده میلیارد تومان و … تهماندههای سرمستی کتاب شمیسا هنوز در سرم بود. دو بیت سعدی در باب قناعت از گلستان ، خطاب به تاجر زیادهخواه در خانه اول حافظهام جا خوش کرد :
آن شنیدستی که در اقصای غور
بارسالاری بیفتاد از ستور
گفت چشمِ تنگِ دنیا دوست را
یا قناعت پر کند یا خاکِ گور
چهل دقیقهای که در عرش بودم در یک چشم به همزدنی به فرشم کشید. بار دیگر تن بر روح مسلط شد. آبِ حیوان تیرهگون شد. پرنیان ریگ آموی شد. باز من ماندم و حکم کمِ کارگزینی ، باز من ماندم و فکر اجاره نشینی ، باز من ماندم جورچینی.
عقلِ عقیله برگشت و سوار عشق شد و در وحشتآباد دنیا تاخت. فکر کردم در زبر باری از اعداد و ارقام مدفونم. جناب فرخی نجاتبخشم بود. به دفتر آمد و گفت: دانشآموزان مشتاق دیدارند ؛ بفرمایید سر کلاس! هر چهار تن برخاستیم ، گفتم میدانید چیست : من در هالهای از حیرت و شگفتی خواندن این کتاب بودم ، حس میکردم در یک فضای اهورایی قرار دارم؛ شما آمدید و تیربار بر روی من گشودید و شهیدم کردید.
چگونه طوف کنم در فضایِ عالمِ قُدس؟
که در سراچهٔ ترکیب، تختهبندِ تنم
✍ مازیار شهبازی «چهاردهم بهمن ماه 1403»
روانشاد مادرم ، جهانآرا ، هنگام زایمان من سی و نه سالش بود ، اینگونه که خود میگفت از آمدنم در آن سن و سال پس از شش برادر و خواهر – از کژتابی جمله آگاهم منظورم سه برادر و سه خواهر- احساس شرم کرده است و شاید از آن روی که من از بزرگترین نوهی او شش ماه کوچکتر بودم ؛ طبقِ گفته خود مدتی مرا پسِ پردهی اتاق ، دور از چشمِ نظّارگانِ شِماتتگُوی پنهان کرده بود ؛ از همین روی بود که خاله سکینه – که جایش بهشت باد – تا پیش از مرگش – تا همین دهه هفتاد شمسی – از من با دو تعبیر ” زیادی” و ” دزدکی” یاد میکرد و مادرم در برابر تعبیر او همیشه میگفت : ” خوب شد که او را زاییدم”
.
در پرده برافکندنِ این صورتِ مبهم
لب ، مستِ سوال آمد و دل ، گرمِ تقاضا
از رویِ تو تا مشعلهای دزدکی افروخت
شد گرم به خورشید ، نظربازیِ حِربا (حربا : آفتابپرست)
.
“شعر از حزین لاهیجی است”
.
نامم را دوست دارم؛ نامم را بزرگترین برادرم برای کوچکترین برادرش برگزیده و گویا از تعلّق خاطری که به خواننده فقید “مازیار” داشته است و شهرت او در آن زمان.
زنده یاد صادق هدایت در پاورقی نمایشنامهاش با عنوان “مازیار” ، آن را فشردهیِ ترکیب ” ماه ایزد یار” دانسته است؛ ناگفته نماند که کتاب “مازیار” هدایت را پسرداییام فرهاد اسفندیاری به رسمِ هدیهیِ روز تولد ، در سال هفتاد و دو به من پیشکش کرد.
.
“پنجاه روز از پاییز سال پنجاه و پنج گذشته بود” این عینِ روایت همیشگی مادرم بود از تاریخ دقیقِ تولدِ من ! اما ثبتِ احوال در شناسنامهام ، پانزدهم بهمن پنجاه و پنج (۱۳۵۵/۱۱/۱۵) سِجّل کرده ! طبقِ ثبتِ کتبی ، امروز جامِ چهل و هشت سالگی را سرکشیدم. اگرچه اکنون احساس میکنم بر روی پله چهل و نهم به یک سکون و آرامش نِسبی رسیدهام – بگذریم از دغدغههای اجتماعی و اقتصادی و اخبار وحشتزای پیرامونمان در این وحشتآباد دنیا که اکنون گریبانگیر همه است – اما باید اعتراف کنم زمانی که به فراپُشت مینِگرم ، انگشتگَزان آه از نهادم برمیخیزد : از خَبط و خطاها ، از تصمیمات نابِخرَدانه ، از انتخابهای ابلهانه ، از فرصتسوزیهایِ “آخِر ملول گَردی از دست و لب گَزیدن” ، از خَمودگیهای رِخوَتزا ، از نِخوتهای جاهلانه ، از عصبیّتهایِ “دائما در بُغض” و نگرانی و اضطرابهایِ “سپند بر آتش” وَ قِس علیهذا.
اکنون که از پله چهل و نهم به پایین مینگرم – به جز چهار پنج پله اخیر – همه را سست و لرزان میبینم.دو قدم مانده به پنجاه سالگی هم خرسندم هم غمگین ؛ خرسند از آنم که در قرنی بودم که فروزانفرها و دهخداها و نیماها و اخوانها و کدکنیها و حسابیها و سیحونها و شهنازها و فرشچیانها و شجریان و مانند اینان در آن نَفَس کشیدهاند و از گلهای معطرِ باغ هنرشان سرمست شدهام. غمگینم از آن روی که در قرنی بودهام که به قول اخوان ثالث “قرن شِکلَک چهر” ، “قرنِ خونآشام” ، “قرن وحشتناکتر پبغام” بیداد میکند. گمان میکنم اضطرابی و تشویشی که نسل زندگینکردهیِ ما احساس کرده است پیش از این نبوده و پس از این نخواهد بود. تمام آمال و آرزوهای ما با جانِ جوانیمان به گور رفت آنچنان که گاهی یقین داشتیم که “نجاتدهنده در گور خفته است”.
.
به هر روی چه فرقی میکند پنجاه روز از پاییز گذشته باشد و یا چهل و پنج روز به نوروز مانده ، به قول شادروان میرزا حبیب خراسانی :
.
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی
مرداد مَه و گاه دِی اش نام نهادند
.
مهم این است که اکنون من بر زمین خدا ایستادهام و نفس میکشم و شاکرم که سلامتم و دعا میکنم اگر روزی بر پلههای پایانی زندگی پا بِنَهم ، مرگم ، به تعبیر استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی “مرگ مَغبوط” باشد (مرگی که غِبطه دیگران شود) ، یعنی بیآنکه در بستر مَرَضی بیفتم و از حواسِ ظاهری و باطنی محروم شَوَم جانِ عاریت به جان آفرینتسلیم کنم ؛ و این چیزی بود که مادرم نیز همیشه از خدا میخواست که مرگش ، مرگ مغبوط باشد تا دردسری برای فرزندانش نشود و خواست و چنین شد.
“اَللهُمَّ اَمتِعنی بِسمعی وَ بَصَری وَ عَقلی وَ اَجعَلهُ الوارِث” : خدایا مرا از گوش و چشم و عقل همواره بهرهمند ساز و آن را وارث من قرار بده. (یعنی پیش از آنکه گوش و چشم و عقلم را از دست بدهم جانم را بِسِتان)
✍الیاس نظرپرور « هشتم اسفند ماه ۱۴۰۳ »
خوشه چینی سیب زمینی
در روستای سعادتلو
یاد آن روزهای پاییزی بخیر
ما بعدا با جمله اش برخورد کردیم که فلانی «سرد گرم روزگار را چشیده »
امروز با گرمی روزگار کاری ندارم دمی از سردی اش میخواهم بنویسم.
رودخانه روستای ما تا زمینهایی که سیب زمینی می کاشتند شاید پنج یا شش مرتبه طول و عرض را می پیمود. رودخانه یکی بود ولی هی اینور انور پیچ می خورد و مجبور بودیم پنج الی شش بار سردی آبش را با پوست و گوشت و استخوان لمس کنیم.
رودخانه ای سرد با سنگهای بسیار ریز و درشت و گاهی تیز، و کف پایی که هنوز زیر و بم های زمین را نیاموخته و دلهره تلاطم آب که بر آن تن نحیف حکم سیلاب داشت.
یک گونی خالی اغلب سوراخ که آن را با کش یا بندی می بستیم و اگر هم گیر نمی آوردیم خود گونی را گره می زدیم تا پارگی آن را رفو کرده باشیم. بیلچه ای به دست گرفته می رفتیم تا اولین درآمد های زندگیمون را تجربه کنیم.
آری
خوشه چینی می کردیم در آن سن کم.
و شاید جمله سیمین دانشور را در رمان سو و شون بارها خوانده باشید که «شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید».
یا حافظ شیرازی بیتی دارد که شاید هیچ خوانند ای اندازه ما این بیت را خوب درک نکرده باشد که می گوید
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
پاییز بود و هوای سرد آذربایجان و هزار امید و آرزو برای پر کردن گونی خود که آرزوی ما با سود زمین داران در تضاد بود. هر سیب زمینی که از چشم تیز بین و عقابی آن ها در خاک مدفون می شد سود ما به حساب می آمد. اینقدر زمین را با بیلچه کوچک خود زیر و رو می کردیم تا گنج مراد را (سیب زمینی گاهی آکنده با گل) پیدا کنیم.
تا دم غروب پاییزی کند و کاو می کردیم تا با نیم گونی پر به آبادی برگردیم.
گاهی بوته سرما زده از دل خاک بیرون زده سیب زمینی را اروم اروم می کشیدیم به هوای اینکه سفت باشد و از خاک بیرون نیاید که بوته مغفول واقع شده از چشم سیب زمینی کاران باشد و در این موقع نانمان داخل روغن بود. گاهی هم با بوته های بی ریشه گوجه اشتباه می شد و بیل می زدیم و چیزی از آن گیاه بی ریشه گیرمان نمی آمد.
دوباره باید رودخانه پر پیچ و خم را چندین بار رد می شدیم و برمی گشتیم و نفس نفس زنان خود را به دکان مشهدی یاور (منصف تر از بقیه دکان دارها بود) می رساندیم.
مشهدی یاور سیب زمینی های خراب (قره قویروق) و با بیل دونیم شده و ریز را سوا کرده و در نهایت باقیمانده را در کفه ترازوی خود قرار می داد.
و نهایت مبلغی پول و یک کیک به همراه نوشابه گیرمان می آمد. نوشابه ها شیشه ای بود و باید سر پا در مغازه می خوردیم و شیشه را تحویل می دادیم. نوشابه ای که با خوردن آن گاز از چشمانمان می زد بیرون.